سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

سکوت...

سلام دوستان این مطلبو تا اخر بخونین جالبه 

 .................................................................................................................................

::::اون دنیای من::::

گر کفر نباشد(با معذرت از خداوند متعال)

دیشب حدودای ساعت 11.5 بود که سکته مغزی کردم مردم. الان منو

 آوردن این دنیا منتظرم حساب کتابامو بکنن ببینم چه کاره ام.

دو سال بعد ( البته به سال آخرتی. اینجا سیستم زمانی فرق میکنه ):

دمش گرم خدا خیلی حال داد. حساب کتابا رو که کردن دیدم بابا وضعم

 خیلی خرابه. قرار بود ببرنم جهنم. اما خدا تیریپ مرام گذاشت گفت

 هیچکسو نمیفرستم جهنم. یه ساختمون ساختم هفت طبقه که هر چی

 بری طبقات بالاتر باحال تر میشه. طبقه اولش دقیقا مثل دنیاست. طبقه

 آخرش دیگه بهشت 24 عیاره. همتونو میفرستم تو همون ساختمون.

منو آوردن طبقه چهارم. چه حوریهایی آوردن اینجا. اصلا با مال دنیا قابل

مقایسه نیستن. یعنی کلا آدمهایی که اومدن اینجا خوشگل تر شدن. من

خودم روز اول که اومدم اینجا تعجب کردم وقتی خودمو تو آینه دیدم. دماغم

فکر کنم عمل شده. همیشه دلم میخواست همین فرمی باشه.

الان که با خودم فکر میکنم میبینم کاش اون دنیا آدم بهتری بودم که میبردنم

طبقات بالاتر. این طبقه بالایی هامون خیلی حال میکنن. هر شب تا دیر وقت

پارتی میگیرن و سر صدا میکنن نمیذارن ما راحت بخوابیم. پارسال یه دفعه

یه پارتی بزرگ گرفتن ما رو دعوت کردن رفتیم بالا داشتیم شاخ در می

آوردیم از تعجب که بابا اینا چه امکاناتی دارن اونم فقط با یه طبقه تفاوت. خدا

میدونه طبقه هفتم چه خبره. چه حالی میبرن اونا. پاواروتی اومده بود به نفع

زلزله زده های طبقه اول کنسرت میداد. از همون اول که وارد شدیم چشمم

که به یکی از حوریهاشون افتاد دلم شروع کرد به لرزیدن. اصلا حوری های

طبقه اینا با مال ما قابل مقایسه نبودن. همه گرافیک بالا. همه سالار. ما

وقتی میومدیم کلی خوشتیپ کرده بودیم و تیریپ رسمی با کت شلوار رفته

بودیم و خلاصه خیلی تیریپ گذاشته بودیم. اما وقتی رفتیم بالا دیدیم بابا ما

اصلا عددی نیستیم. اینجا اصلا کت شلوارای ما از مد افتاده. همه دارن

بهمون میخندن. اونجا پیرهن یقه کلاغی با پاپیون مد بود. تازه ما که خوب

بودیم. چند نفر از طبقه دوم با شلوار بگی اومده بودن. خلاصه رفتم پهلوی

همون حوریه و ازش خواستم پشت میزی که همونجا بود نشستیم. خدایی

خیلی سالار و خوش تیریپ بود. همونجا که نشسته بودیم از زیر پامون نهر

چارلیتری رد میشد. جلومون هم چند تا لیوان بود اما بی کلاسی بود اگه از

تو همون نهر بر میداشتیم. این بود که یکی از گارسون ها رو صدا کردم گفتم

واسمون دو تا لیوان از چارلیتری هایی که طبقه هفتمی ها هدیه کرده بودن

بیارن. خلاصه کلی با هم حرف زدیم. از سرگذشتم تو دنیا واسش گفتم و

اونم همینکارو کرد. یواش یواش موقع شام شده بود. شام رو هم با هم

خوردیم. چه شام مفصلی. همه چیز بود. هر چی حال میکردی. اونوقت تو

طبقه ما هر شب کوکو سبزی میدن بخوریم. تازه ما که خوبیم طبقه

پایینیامون هر شب کشک بادمجون دارن. دیگه با خودم فکر کردم الان

موقعشه. این بود که بهش پیشنهاد دوستی دادم. اولش یه کم جا خورد. اما

بعدش خیلی راحت برگشت گفت: میدونی چیه؟ من و تو به درد هم

نمیخوریم. آخه با هم اختلاف طبقاتی داریم. من طبقه پنجمی هستم و تو

چهارمی.

الان خیلی احساس سرخوردگی و دپرسی میکنم.

خلاصه فهمیدیم که وقتی میگن خوب باش که با خوبا محشور بشی یعنی

چی. اینجام کبوتر با کبوتر باز با بازه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد